پری جادویی

غمگین که عققشو از داست داد

پری جادویی

غمگین که عققشو از داست داد

میخواهم بگویم ......

میخواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......

فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر  ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر ایستادن روی گنجینه های تخت جمشید و عکس گرفتن است.

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر ،  همه جا سر میکشد ........

 فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

فقر ، روز را  "بی اندیشه"   سر کردن است

فقر این فرهنگ بی فرهنگی ست که امروز داریم


تَکاب یکی از شهرهای جنوب شرقی استان آذربایجان غربی است. این شهر از سمت شمال به شهرستان چاراویماق در استان آذربایجان شرقی، از سمت جنوب به شهرستان‌های بیجار، دیواندره و سقز در استان کردستان، از سمت شرق به شهرستان ماه‌نشان در استان زنجان و از سمت غرب به شهرستان شاهین‌دژ، شهرستان بوکان در استان آذربایجان غربی محدود شده‌است. شهرستان تکاب بنابر قانون تقسیمات کشوری در سال ۱۳۸۵ خورشیدی، مشتمل بر دو بخش به نام‌های مرکزی و تخت سلیمان، یک شهر (تکاب) و ۶ دهستان بوده‌است.

تخت سلیمان از مهم‌ترین جاذبه‌های گردشگری در این شهر است که در میراث جهانی یونسکو ثبت شده‌است؛ همچنین مهر موبد موبدان که روی آن نقوش اساطیری حک شده و بیش‌تر در ستایش آب (آناهیتا) و آتش است، در تخت سلیمان کشف شده‌است.

ما ایرانی ها وقتی می خواهیم از کسی تعریف کنیم :



ما ایرانی ها وقتی می خواهیم از کسی تعریف کنیم :

عجب نقاشیه نکبت…
چه دست فرمونی داره توله سگ…

چه قدر خوب می خونه بد مصب…

چه گیتاری می زنه ناکس…
استاده کامپیوتره لامصب…
عجب گلی زد بی وجدان…
بی شرف خیلی کارش درسته…
دوستت دارم وحشتناک…!

اما وقتی می خواهیم فحش بدیم:

برو شازده…
چی می گی مهندس…
آخه آدم حسابی…
دکتر برو دکتر…
چه طوری آی کیو؟
به به! استاد معظم!
کجایی با مرام؟
باز گلواژه صادر فرمودی؟


آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسها...
یم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
... یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی تکراری را برایت تعریف کنم
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو، روزی خود میفهمی که مردن بهتر از زنده ماندن است
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم، دوستت دارم
 


*** مـادر***

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا