در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
فقط برای دلخوشی!
جیب تمام مکالمه امروزت را گشتم.
به دنبال یک دوستت دارم الکی.
نبود که نبود…
مدتهاست در آینه نگاه کردن به تو را تمرین می کنم برای روز مبادا…
شاید روزی با تو چشم در چشم شدم …
مگه با باد نسبتی داری؟
چقدر شبیه تو …
یک لحظه آمد مرا پیچاند و رفت …
وقتی می گویم دوستت دارم….
این تعارف نیست….
زندگی من است…..