در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
سلام خوبید خوشید سلامتید؟؟؟؟؟چن روز بود که نیومده بودم ولی الان مبخوام یه سری به وبلاگ دوستم آنیتا بزنید.خیلی ممنونم.بوس بوس...
اینم آدرس وبلاگش:http://parii.blogsky.com